«آب اجدادی»


آب بودی ! در میان خاک ها تنها شدی!
گرچه در خشکی به دنیا آمدی ؛ دریا شدی!

نبض و شریان جهان! جان تو جان آبهاست!
موج از رسم و رسوم خاندان آبهاست!

هرچه دریا حوضه های آبریزت بوده اند!
رودهای سر به زیر عمری کنیزت بوده اند!

بی حضور آبی ات در خاکم آبادی نبود
هیچکس غیر از تو نامش «آب اجدادی» نبود !

تو شراب ناب جام میهنم بودی خلیج!
سینه ی پرشیر مام میهنم بودی خلیج!

گرچه سطحت چرب شد چون پیشبند مادرم!
مثل لبخندی ملیحی زیر عکس کشورم!

کشورم سرباز و تو عمری پلاکش بوده ای!
دستمال آبی ای بر زخم خاکش بوده ای!

رنگ تو در آسمان افتاد و آبی شد خلیج!
گیسوانت موقع مغرب شرابی شد خلیج!

گیسوانت در زمان خواب هم موّاج بود!
عکس تو حتی میان قاب هم موّاج بود!

گوش من حتی صدای عکسها را می شنید!
بی عبور از تنگه بانگ ناخدا را می شنید!

تا میانت را عبور چند کشتی کافی است
نام آن را تنگه بگذارند بی انصافی است!

این همه فانوس مأموران شب کار توأند
پُست های دیده بانی چشم بیدار توأند

آسمان با آن بزرگی جلوه اش جز ماه نیست!
هیچ بازوی ستبری مثل «نیروگاه» نیست!

سالها در زیر خورشید لجاجت سوختند
تا که اهل شهرهای ساحلی آموختند –

در هجوم ترس ها ؛ بی باک ماندن بهتر است!
‹‹ دل به دریا دادن›› از ‹‹ در خاک ماندن›› بهتر است

روی مهرت هیچ گاه از این اهالی برنگشت
از دل دریایی ات کس دست خالی برنگشت!

شهر ماهی های آزاد است اعماق دلت!
از غباری باستانی خاکهای ساحلت!

غربت شبهای بندر گوشه گیرت کرده است
گردش یک روز چندین سال پیرت کرده است!

سالها در بازوان خاک تنها بوده ای!
عرصه ی رزمایش خشکی و دریا بوده ای!

رفته رفته کار از اوضاع بحرانی گذشت!
احتمال جنگ کم کم از رجزخوانی گذشت!

تیر دشمن با کمان دوستان بر دل نشست!
ردّپاهای شیوخی فربه بر ساحل نشست

طرح یک آشوب دیگر در سر بیگانه هاست!
عکس تو با نام جعلی در سفارتخانه هاست!

در کجا با نام خرما ما رطب را خوانده ایم؟!
با زبان پارسی شطّ العرب را خوانده ایم؟!

یک رگ غیرت در این خاک است اگر کارون توست!
عمده ی محموله ی این نفتکش ها خون توست!

گرچه در این روزها چندان «مصدّق» نیستیم؛
گرچه حتی گاه با خود نیز صادق نیستیم –

سوز و ساز روزگار تار ما در پود توست!
رشته ی امید ما امواج خشم آلود توست!

ریشه های هرزه را با دست خالی می کنی؟
پوست از این قلعه های پرتغالی می کنی؟

خواهش فرزندهای ناخلف را گوش کن!
این چراغ انگلیسی را خودت خاموش کن !

در زمان صلح هم آشفته خاطر بوده اند!
در کجا فرماندهان جنگ شاعر بوده اند ؟!

موج تو چیزی شبیه جنگ باد و روسری ست!
خش خش خلخال های دختران بندری ست!

با دل و جانم به پای اقتدارت مانده ام!
با تفنگ دست سازم در کنارت مانده ام!

شد به گوش اهل دل چون هق هق صاحبدلی!
غرش شلیک توپ از گاردهای ساحلی!

ما پی ویرانی دنیای فردا نیستیم!
در پی معماری فردای دنیا نیستیم!

جای اصحاب کهف از غار بیرون میزنیم
با تفنگ سرپر از «دلوار» بیرون میزنیم

گرچه چندین بار جان دیدیم ؛ جانی نیستیم!
ما که اهل جنگ از نوع جهانی نیستیم!

بغض کم کن! سیل از تشویش باران میرسد!
جنگجو روزی مهمّاتش به پایان میرسد!

پچ پچ امواج تو مانده به گوش اسکله!
چشمک فانوسهایت روی دوش اسکله!

روی ساحل با تو حق دارد که مهتابی شود!
جلگه باید سرخ باشد تا خلیج آبی شود!

برنگردد هرکه اینجا دل به دریا میدهد!
روبروی تو فقط یک رنگ معنا میدهد!

 

????اصغر عظیمی مهر

اضافه کردن نظر

کد امنیتی
تازه سازی