حیات غرب - مولوی حکایتی در دفتر سوم مثنوی دارد با این مضمون:
یک شغالی (که مراد از شغال هر موجود دنی و پست و زبون و مالدوست و مکار و فرصت طلب است) خود را به خُم های مملو از رنگ (مثلا رنگی که برای رنگ کردن پشم فرش به کار می رود) می اندازد و در هریک مدتی می ماند تا سرانجام خود را رنگارنگ و سبز و سرخ و زرد و آبی می کند.
آنگاه به میان شغالان دیگر می رود و لاف در می دهد که آهای! من دیگر شغال نیستم و برگزیده ام و از الیین هستم . طاووسی هستم که چنینم و چنانم
یک شغال زرنگ دیگر که از قدیم الایام او را می شناخت، به نزد وی می رود و در گوشش می گوید: «فلانی، ما خودمون بردیمت تا دم خمره رنگ! اصلا خودمون رنگت کردیم! این نیرنگ و فریب رو داری می زنی که ببرنت بالا! این لاف ها رو سر داده ای تا سوار مردم بشی! اولیا یی که به حالت عادی بالای می روند یک گرمایی در ذات و وجودشان دارند که تو از آنها بی بهره هستی. بنابراین ناچاری به جای آن گرمای واقعی، دروغ و بی شرمی رو چاشنی کنی. خودت رو رنگ و وارنگ کنی و هزارتا ادا و اطوار از خودت در بیاری!
:متن اشعار مثنوی این است
آن شغالی رفت اندر خم رنگ
اندر آن خم کرد یک ساعت درنگ
پس بر آمد پوستش رنگین شده
که منم طاووس علیین شده
پشم رنگین رونق خوش یافته
آفتاب آن رنگها بر تافته
دید خود را سبز و سرخ و فور و زرد
خویشتن را بر شغالان عرضه کرد
جمله گفتند ای شغالک حال چیست
که ترا در سر نشاطی ملتویست
از نشاط از ما کرانه کردهای
این تکبر از کجا آوردهای
یک شغالی پیش او شد کای فلان
شید کردی یا شدی از خوشدلان
شید کردی تا به منبر بر جهی
تا ز لاف این خلق را حسرت دهی
بس بکوشیدی ندیدی گرمیی
پس ز شید آوردهای بیشرمیی
گرمی آن اولیا و انبیاست
باز بیشرمی پناه هر دغاست
که التفات خلق سوی خود کشند
که خوشیم و از درون بس ناخوشند