حیات غرب - چه خوب شد که احمد رفت!
حال احمد عزیزی ۹ سال بود که خوب نبود. اما فقط این نیست! گویی شعر نیز با احمد عزیزی به کماء رفته بود. در یک دهه اخیر، شعر ناب فارسی رو به انحطاط گذاشته است. نمیخواهم بگویم تاثیر احمدعزیزی آنقدر زیاد و فراگیر بوده است که غیبت او پایه های اضمحلال شعر فارسی را بنا نهاده است، کمااینکه شعرپارسی باوجود درگذشت بزرگانی دیگر همچون حسین منزوی نیز به حیات خود ادامه داده و میدهد. اما موضوع «چطور ادامه دادن» است.
شعرپارسی امروز، عصا به دست گرفته و لرزش دست و پا دارد. اما کاش به همین ختم میشد. در چندسال اخیر نشانه های آشکار زوال عقل هم در سکناتش دیده میشود. اگر حواسمان نباشد، یک روز از خانه بیرون میرود و راه بازگشتن را پیدا نخواهد کرد! بدبختانه احتمالا در آن روز، دیگر کسی نشانه هایش را هم ندارد که به پلیس بدهد!
احمدعزیزی مهربان بود، و تا هنگامی که به کما نرفته بود، این کهنسال نزار را در سکوت موقرانه اش تر و خشک میکرد. به موهای سپیدش احترام میگذاشت، پای خاطره ها و حرفهایش مینشست، تیمارداری اش میکرد، داروهایش را به موقع میداد، تا جایی که به اومربوط بود نمیگذاشت رایحه ی تنش ناخوشایند شود، امید داشت که کار این شعر فرتوت به بستری شدن نکشد. اما خودش زودتر بستری شد!
سختی «تیمارداری» گاه حتی میکند-
از خود دیوانه هم، همخانه را دیوانه تر!
با اینهمه خوب شد که احمد رفت! نه فقط بخاطر رهایی اش از رنجهای بیماری و زخمهای بستر! بهتر که «عزیز شعر» قبل از دیدن مرگ «شعر عزیز»، خود چهره در نقاب خاک کشید. «خیلی ها» نمیدانند چه میگویم! اما دلم به «بعضی ها» خوش است. دیشب با یکی از این بعضیها همکلام شده بودم. میگفت ناراحت رفتن احمد عزیزی هستم. میگفت شعرهایش رفیق بچگی هایم بوده است. گفتم احمد مرا دوست داشت، اما گمان بیشتر از خودم، شعرهایم را، گفتم که من هیچوقت به خوبی شعرهایم نبوده ام. اما احمد و شعرهایش به خوبی هم بودند. یعنی هردو خوب بودند و زلال.اما نسل شاعران روزگار ما دارد کدر میشود. مثل آسمان تهران.
چندماه پیش در نیمه شبی بینابین پاییز وزمستان، داشتم «خواب میخک» احمد عزیزی را میدیدم. چند مثنوی طولانی از اوخواندم. به روزها وماهها و سالهای پررنجش در «این هشت سال و بیشتر» فکر میکردم. نتیجه اش هم شد این غزل که جدای از آن بیت دولتی، مناسب روز مرگ همه شاعران ناب همدیاری ست:
چرا در هر کجا درباره ی من بحث و صحبت شد؛
-بدون آنکه باشم- در خصوص من قضاوت شد؟!
چرا یک عده میگویند: « او یک مرد غمگین است-
که قربانی زخم روزگار بی مروت شد؛
برای هر کسی، هرکاری از دستش برآمد، کرد؛
ولی جای «تشکر» آخرش از او «شکایت» شد» !
چه شد که «بیحیایی»٬ «ناسپاسی»٬ «قدرنشناسی»٬
برای مردم این شهر، کم کم مثل «عادت» شد؟!
همیشه خانمی از من سوال دیگری دارد:
«چه شد که شاعری مثل شما مسئول دولت شد» ؟!
نمیدانم «بگویم» یا «نگویم» پاسخ او را ؟!
- در این شهری که هرکاری در آن کردم، مصیبت شد- !
چرا باید بمانم توی شهری که در آن اصلا-
نه شأن من، نه شأن شعرهای من رعایت شد؟!
#
منم مردی که بی اعصاب عمری زندگی کرده
ولی در وقت جان دادن بر اعصابش مسلط شد!
زمان مرگ من یک عده میگویند : «حیف از او»؛
زمان مرگ من یک عده میگویند : «راحت شد»!!!
.
.
فردا، پس فردا قرار است احمد عزیزی را در کرمانشاه به خاک بسپارند. با مرگ او خیلی چیزها برای شعر تمام شد، اما خیلی حرفها هم شروع میشود. بیشتر هم خاطره هایی مجازی که روح احمد هم از آن خبر ندارد. باید امشب برگردم!
اصغر عظیمی مهر
۱۷ اسفند ۹۵- تهران