- توضیحات
- :::
-
دسته: مقالات |
-
منتشر شده در چهارشنبه, 13 اسفند 1393 19:21 |
حیات غرب - همزمان با ظهور مدرنیسم در اوایل قرن بیستم، واکنش به مدرنیسم ادبی به یکی از معضلات کار پیروان کارل مارکس تبدیل شد. این گروه فیلسوف جامعهشناس به جای تامل درباره مدرنیته، به مساله سرمایهداری و نقش آن در شکلگیری جنبشهای ادبی توجه دارند. با آنکه گئورگ لوکاچ بهشدت از سنت رئالیسم اروپایی دفاع میکند، فیلسوفان مکتب فرانکفورت از جمله آدورنو و بنیامین عمیقاً مدافع مدرنیستها هستند. بعدها فردریک جیمسون بر اساس دیدگاههای ارنست مندل، روند شکلگیری و ظهور و اوجگیری رئالیسم و مدرنیسم و پستمدرنیسم را نه همچون جنبشهای ادبی، که بهمنزله منطق فرهنگی یکی از مراحل تکامل سرمایهداری ـ و نه مدرنیته ـ در مسیری خطی تبیین میکند. مارشال برمن (1940ـ2013) که در همین سنت بالیده است، در کتاب تجربه مدرنیته، مدرنیته را دیالکتیک مدرنیزاسیون و مدرنیسم میداند. در تلقی برمن از مدرنیته، زندگی و خودِ (self) آدمی در جریان دائم فروپاشی قرار دارند و مدرن بودن به معنای تعلق داشتن به جهانی است که در آن، بهقول مارکس، هر آنچه سخت و استوار است، دود میشود و به هوا میرود. وجه خاصی از تجربه حیاتی ـ تجربه زمان و مکان، تجربه خود و دیگران، تجربه امکانات و خطرهای زندگی ـ وجود دارد که مردان و زنان سراسر جهان در آن سهیمند. او این مجموعه یا بدنه تجربهها را مدرنیته مینامد و معتقد است که آن دسته از فرآیندهای اجتماعی که چنین گردابی را به وجود میآورند و آن را در حالتِ شدن یا صیرورت دائم نگه میدارند، مدرنیزاسیون نام دارند. بدینترتیب، از نظر برمن، مدرنیته را باید بهعنوان فرآیند دائم نو شدن با واکاوی دیالکتیکی فهمید که میان نوسازی (مدرنیزاسیون) و نوگرایی (مدرنیسم) رخ میدهد. بنابراین، مدرنیسم مجموعهای از خیالها یا نگرشها (visions) و ایدهها و ارزشهاست که تحت تاثیر شرایط مادی و تغییر ساختارهایی که نوسازی میشوند، شکل میگیرد. مدرنیزاسیون نیز آن دسته از تغییرات اجتماعی است که به طور مداوم اتفاق میافتد و مدرنیته آن شیوهای است که این تغییرات، آگاهانه یا غیرآگاهانه، در آن زیسته و تجربه میشوند؛ حال آنکه مدرنیسم بازتاب پس از وقوع (post-facto) و بازنمود فکری، هنری، ادبی، مادی و سیاسی این تغییرات به شمار میرود. با چنین رویکردی، برمن به تلاشی بلندپروازانه در جهت بازسازی این تجربه در بُعد اجتماعی و فرهنگی آن دست میزند و با نظر به نومیدی و اندوه و تهیشدگی آشکار چشماندازهای کنونی جهان مدرن، سنجش مجدّد و بازگشت به مدرنیسم و گذشته نزدیک را در مقام راهی به سوی حیاتبخشی دوباره و دگرگونی امروز برای تضمین فردا پیشنهاد میکند. او در این راه به انجام تحلیل گستردهای از فاوستِ گوته و مانیفست کمونیستِ مارکس و انگلس بهمنزله کلیدهای فهم روح مدرنیته مبادرت میورزد و به سنجش بازنمودهای ادبی دگرگونیهای شهری میپردازد که در بخشی از آثار بودلر، پوشکین، گوگول، چرنیشفسکی، بایلی و ماندلشتام در واکنش به پاریس و سنپترزبورگ یافت میشود. اما تجربه مدرنیته بر تصور مدرنیته همچون روند «خطی» تغییر دائم و ممتد زمانی و مکانی مبتنی است و مدرنیته را یک وحدت متناقضنما یا نوعی یکپارچگی چندپاره میخواند که همگان را در طوفان ویرانی و آبادی ابدی، نزاع و انکار، اضطراب و ابهام غرقه میسازد. این نگاه که عمدتاً بر بسیاری از روایتهای مدرنیته سیطره دارد،حاصل تفوق تکاملگرایی اجتماعی (social evolutionism) در درون گفتمان مدرنیته است. از این منظر، همانطور که آنتونی گیدنز نیز اشاره میکند، حتی نظریههایی که مانند نظریه مارکس بر اهمیت گسست و ناپیوستگی و انقطاع تاکید کردهاند، همچنان تاریخ بشر را در یک مسیر کلیِ پیشرفت پویا، اما خطی مینگرند و این ویژگی همه کلانروایتهاست. تکاملگرایی، تاریخ را همچون یک خط داستانی روایت میکند و تصویر سامانمند مدّ نظر خود را بر درهمآمیختگی رویدادهای انسانی تحمیل میکند. از این روست که باید گزاره صریح مارشال برمن را که «مدرنیسم، رئالیسم است» ـ اگر نه در همه اشکال فلسفی و جامعهشناختی ـ دستکم از منظر ادبی مورد تردید قرار داد و پرسید آیا تجربه مدرنیته تنها در روایتهای رئالیستی و خطی از تاریخ و زندگی قابل بازیابی و بازخوانی است؟
اضافه کردن نظر