حیات غرب - بسیاری از مردم، هر از چندی، در "فضایی شاعرانه" چرخ میزنند، مست میشوند، حظ میبرند.
اما آیا این قدرت و انرژی، تنها به دوش "شعر" است؟ ستایشی از اعماق جان است برای شاعر؟ یا استخراج حسی فراموش شده است در آدمی؟
"شاعر" میسراید یا به کوشش پندارها، راهی به هزار توی جان باز میکند؟ شعر ابزار است یا کاربرد؟ شیء است یا مکان؟ ظرف است یا مظروف؟ و دیگر اینکه شعر، کجای آغاز تا انجام این وجد بی همتاست؟ و چه نسبتی با اجزای جهان (خصوصاً با اجزای جهان معاصر) دارد؟
شمایل چهارگانه؛ شاعر، شعر، مخاطب و منتقد، محصول رابطه ای است که در طول تاریخ ادبیات فارسی، بارها دستخوش تغییرات بنیادی شده و هریک چندی بر صدر و چندی در قعر نشستهاند. چندان که جای تعجب نیست اگر گاهی یکی از این اضلاع هم به واسطه فربهی دیگری، به کلی حذف شده باشد یا بعد از این به مناسبتهایی حذف یا کمرنگ شود.
آنچه در این روزگار میتوان گفت این است که؛ شعر به تنهایی، اثر غایی و نهایی ـ منجر به آن وجد و انبساط شاعرانه ـ محسوب نمیشود و همچنان که شاعر [بی خلق شعر]، وجودی مستقل ندارد، "اثر شاعرانه" هم تنها از وجود و چگونگی این پیوند چهار ضلعی، در بستری از زمانه، معنای واقعی خود را پیدا میکند. سنگینی و اعتبار هر یک از چهار عنصر اصلی سازنده این شاعرانگی میتواند به شمایل و تعریفی متفاوت منجر شود.
شاعر ـ متأثر از انگیزه و انگیختگی شاعرانه و با تکیه بر قدرت و توان بیانی خود ـ ظرفیت و امکانی را از ذهن تراوای خود خلق میکند به نام "شعر" که بی تردید تا این مرحله، فقط کمی بیش از یک واقعیت ذهنی و خیالی است و هنوز به عنوان یک "اثر شاعرانه" پا به دنیای واقعیت نگذاشته است.
سپس مخاطب آن را ـ براساس دانش، دانائی و تجربیات منحصر به فرد شخصی خود ـ در دنیای بیرونی، باز تولید میکند و منتقد میتواند بر روی کیفیت این بازتولیدها تأثیر بگذارد. به این ترتیب، به گمانم باید پذیرفت "شعر" بعد از سرودن، به خوانش های تازهاش میپیوندد و دیگر به عنوان امری مطلق، متعلق به شاعر و یا جزئی از شاعر نیست.
نباید انتظار داشت شاعر همیشه معنا و تفسیری از شعرش ارائه دهد که عمیق تر و صحیح تر از دیگران باشد. چرا که شعر به انتزاع موسیقایی و شیدایی نزدیک تر است تا به منطق و روایت داستانی.
به عبارتی دیگر؛ الزاماً برداشت ثانوی، خوانش یا شرح شاعر از شعرش ـ تنها به اتکاء تقدم آشنایی و یا نوعی مالکیت معنوی ـ دقیق تر، معتبرتر، اصیل تر و ارجح تر از فهم و درک مخاطب و منتقد نیست، مگر آن که بخواهد شعری را در لحظه و دوباره بسراید. همانقدر که شاعر در لحظههای جوشش، متکی به محوریت خویش است، به همان اندازه هم رجحان او در کوششهای بعدی، برای فهم و درك شعرش، نمیتواند پیش فرضی ناگزیر باشد. علاوه بر این، طبیعی است که شاعر هم گاهی دلیل و چرایی انتخاب برخی کلمات و ترکیبات و یا جملات و یا حتی قرائت اولیه شعرش را به قطعیت نداند و یا فراموش کند. پس در این میان برداشت مخاطب نمیتواند و نباید کم اهمیت تر از مقصود شاعر باشد.
شاعر، در اغلب موارد، پس از این که از سرودن فارغ میشود، تنها یکی از مخاطبان شعر است که امتیاز چندانی نسبت به دیگران ندارد. محصول نهایی شعر و شاعری، آن چیزی است که نوشته، خوانده و شنیده میشود، نه آنچه به طور یگانه در پرانتز ذهنی شاعر نقش میگیرد. شعر از جایی به تمام زاده میشود که شاعر (و انحصار شاعر بر شعر) تمام میشود.